ماجرا ساز شد پیتیکو پیتیکو
و اما از یک شب تلخی دیگر با اسب سواری با خانواده رفتیم پارک به دعوت خاله جون که پایانی تلخ به همراه داشت ... هستی گلی ما عاشق سرسره و تاب سواری هست... بابایی گل ما همیشه این هستی گلی را به پارک میبرند که بازی کنه ... من همیشه میگفتم که گل ما سرسره باز قهاری شده با بابایی و عمو و دایی جون رفتن تاب بازی که وقتی برگشتن اینطوری بودند... بابایی کا اصلا حرف نمیزد ...دایی هم می گفت که رو چمن خورده زمین ...عمو هم یه چیز دیه می گفت...ما دست به دامن پسرخاله شدیم که اون برام تعریف کرد... حالا چی شده بود... از اسب اسباب بازی خورده بود زمین که خیلی خیر گذشته بود که با دست پایین اومده بود......
نویسنده :
مامان هستی
12:43